نویسنده : .
تاریخ : ۱۳۸۷/۰۲/۲۹


 

زندگي‌نامه‌ي محمد علي آزادیخواه

محمدعلی آزادی‌خواه در سال 1323 در روستای دولت‌آباد قهستان سیرجان چشم به جهان گشود و دوره‌ی تحصیل ابتدایی خود را در سعادت‌آباد به پایان رساند. وي از كودكي خود اين‌چنين ياد مي‌كند:

"پدرم دم«کَهن» (مظهر قنات) همین روستا باغبان دو تا باغ بود. بالایی و پایینی. باغ بالایی، اولین باغ روستا بود که آب خنک و بسیار گوارای دولت‌آباد، از کنار چند تا درخت سنجد رد می‌شد و وارد باغ می‌گشت. در باغ رو به مشرق یعنی به سمت دهنو باز می‌شد. همان دم در، در گوشه‌ی شمال شرقی باغ بالایی «پَر بَست» (آغل روباز) و طویله باربندی بود و پایینی‌اش اتاق نشیمنی و بعد «صفه‌» ای (ایوانی) و ته صُفه باز هم اتاقی و باز دست راست آن باز می‌شد به اتاق دیگری (« اتاق بُنی»).

تولد من در همان اتاق ته صفّه بود و برای اولین بار با همان آب عزیز و تمیز که با فاصله‌ی ده دوازده متری از جلو اتاق‌ها می‌گذشت شسته شدم. سمت راست این صفّه اتاقی بود که تنها همسایه‌مان حسنِ ملا و زن و بچه‌هایش زندگی می‌کردند. همسایه‌مان با بردارش پیش از عید می‌رفت قشلاق و بعد از عید با ده ـ بیست «کهره» (بزغاله) و بره و بز و میش بر می‌گشت و جز همین سفر درتمام طول سال کار دیگری نمی‌کرد جز این‌که گاه‌گداری برای بیماری، روی کتابی باز می‌کرد و دعایی می‌نوشت که به بازویش ببندد یا زیر دامنش دود کند. من هم برای این‌که «جونَمَرگ» و «مرغِ پَر» نشوم. باز و بسته‌ی همین دعاها بودم و غیر از آن، یک دعای خیلی خیلی قیمتی و سفارشی در بسته‌ای پارچه‌ای به اندازه‌ی یک قوطی کبریت کوچک به نخی اززیر پیراهنم به گردنم آویزان کرده بودند. مادرم یکی یکدانه‌اش را زورکی از خدا می‌خواست. می‌ترسید «گل‌ِ هُم‌هُم» اش چشم بخورد، علاوه بر بازوبند و حمایلِ دعا، چشم گوسفند قربانی به نخی سوراخ چند تا «مهره‌ی چشم» و «مهره سبزو» آویزان بود با سوزن قفلی به پیش کلاه سفیدم آویزان کرده بود. به گمانم 5یا 6 ساله شدم که مورد تمسخر بچه مدرسه‌ای‌ها قرار گرفتم و آن را کندم و انداختم «لَرد» و کتک مفصلی هم با تَرکه‌ی بید نوش جان کردم. مادرم غیر از من با پدرم گاوِبور و ماده‌مان را خیلی دوست داشت همیشه همراه خلمه‌ها می‌بردمش بیرون کنار کشتمان ده. یک روز از بازیگوشیم استفاده کرد و رفته بود توی صحرا کار حسین نجف و بنده‌ی خدا هم عصبانی شده بود و با سنگی قلم پایش را شکسته بود. وقتی روی سه پا لنگلنگان آمد توی باغ، پدر و مادرم هر دو برایش گریه کردند. مادرم زار می‌زد و گلول‌گلول اشک می‌ریخت و ماچش می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. پایین یا سمت غرب صفّه دو تا اتاق بزرگ بود. یکی گاودانمان و دیگری کاه‌دانمان، زمستان‌ها، کاه‌دانمان عجب محیط گرم و نرمی بود. ما بچه‌ها در التماس گرما، می‌رفتیم لایِ کاه‌ها می‌خوابیدم. دشک و رواندازمان می‌شد،کاه. گرم و نرم! ازین گرما در فصل میوه‌های جالیزی برای رساندن دستنبوی «کرک» (کال) استفاده می‌کردیم. با دستمال دستنبوی کال را فرو می‌کردیم لای کاه‌ها و بعد از چهار پنج‌روز آن را رسیده و خوشبو در می‌آوردیم و ذوق مي‌زدیم. شش ساله بودم که پدرم مرد. با مرگ پدر، من و مادرم را از آن باغ بیرون کردند و از مالیه‌ی دنیا، مادرم فقط لباس‌های یک شویه‌ی تنش را داشت و من یک پیراهن شهلیده و تنبان وصله‌دار، بدون کفش و خدا حلال کند یک شالو(بر وزن «پادو»، شال او، لُنگ حمام)ي که مادرم نپرسیده و نسنجیده از روی پیرهن بسته بود توی سینه بغلم که توی راه مدرسه، سرما نخورم. رفتیم توی یکی از قله‌های دهنو اتاقی گرفتیم و خوش‌نشین اربابی شدیم. خوش‌نشین که کرایه اتاقش را در قلعه به ارباب نمی‌دهد باید صاحب گاو و گوسفندی باشد و ما که نداشتیم خیلی بی‌قُرب بودیم و به هیچ‌گونه می‌شدیم. یک روز پسین تنگی که از مدرسه‌ی سعادت‌آباد می‌رفتم دهنو پیش مادرم، یک دو چرخه سوار جلوام سبز شد و به اسم صدایم زد که بروم به طرفش، رفتم و گفت چه‌قدر دنبال این شالم گشتم، پس این‌جا به سینه بغل تو بسته شده، گره‌اش را باز کرد و سر آن را مثل ساری دختر هندی‌ها کشید و من دو دور به دور خودم گشتم و محکم به زمین خوردم همان موقع سرماخوردگی را در بیداری تمام حس کردم که سینه‌ام قرص بست و شب تا یک هفته دیگر در تنور تب می‌سوختم مادرم بالای سرم شرمه (شروره، دو بیتی) می‌خواند و گریه می‌کرد و از بی‌لباسی نیم ساعت به نیم ساعت در کوش اجاق آتش می‌کرد تا دود در اتاق بپیچد و زهر سرما گرفته شود. "1

آزادي‌خواه در سن 6 سالگی سایه‌ی پدر را بر سر نیافت و پس از آن تربیت ایشان بر عهده‌ی مادرش قرار گرفت که با تحمل رنج‌های زیاد درکمال پای‌مردی و آرزومندی کمر همت برای ادامه‌ی تحصیل فرزندش بست. در واقع کلمه‌ی مادر را عینیتی سرافرازانه‌ بخشید و هنوز نهال امیدش را به بهار شانزده‌ نرسانده بود که خود دراثر مشقت و بینوایی تاب نیاورد و فرزندش از نعمت وجود مادر نیز محروم شد.او تا پایان سال سوم دبیرستان (کلاس نهم قدیم) در سیرجان بود و از مهر 1341 برای ادامه‌ی تحصیل در دانشسرای کشاورزی به کرمان رفت و بعد از دو سال فارغ‌التحصیل شد و از آن پس به مدت ده سال به آموزگاری دبستان‌های سیرجان و اصفهان مشغول به تدریس شد. در سال 49 دیپلم ادبی را به صورت متفرقه گرفت و همان سال برای ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی جغرافیای دانشگاه راهی اصفهان شد و در بهمن 52 فارغ‌التحصیل گردید و از مهر 53 در دبیرستان‌ها و دانشسرای مقدماتی سیرجان مشغول به کار تدریس دروس جغرافیا، ادبیات فارسی و ادبیات کودکان شد. اولین اثر او در زمینه‌ی ادبیات کودکان و نوجوانان به نام «پرستوهای دره پیچاب» در سال تحصیلی53-52 به چاپ رسید که در این زمینه پر فروش‌ترین کتاب سال آن زمان بود. درهمین سال نیز «افسانه‌ی نامی و کامی»، «دوستان جنگل شاد» و «تبر مشهدی باقر» به چاپ رسید. در فاصله‌ی سال‌های 53تا58 کتاب‌های «قصه‌های گرگ و میش»، «قصه جنگل»، «بچه‌ها بیدارند» و «مرادو» را به چاپ رساند. او اولين مجموعه‌داستان كوتاه خود را نيز به نام "كوتوله‌اي در تنگ" در سال 1381 به چاپ رساند. از سال58 تاکنون نوشته‌های پراکنده‌ای در زمینه‌های مختلف در نشریه‌های مختلف در نشریه‌های مانند ماهنامه‌ی فروهر، نامه‌ی فرهنگ ایران، ادبستان، ماهنامه‌ی آبزیان و ويژه‌نامه‌ي حروف منتشر کرده است. او نويسنده‌ي ستون ثابتي نيز در هفته‌نامه‌ي نگارستان است كه در آن كاريكلماتورهاي خود را منتشر مي‌كند.كتاب مرادوي او در سال 1384به چاپ دوم رسيد و در همان سال از سوي اداره‌ي كل فرهنگ و ارشاد اسلامي كرمان به عنوان كتاب سال استان برگزيده شد كه مقدمه‌اي بود براي كانديدا شدن اين اثر در كتاب سال كل كشور. و سرانجام در روز 16بهمن 1385 كتاب مرادو به عنوان كتاب برگزيده‌ي سال 1385 كل كشور اعلام گرديد.2

1.هفته‌نامه‌ي نگارستان 11بهمن 82

2.هفنته‌نامه ي بام كوير ويژه‌نامه جشن‌واره‌ي داستان 23بهمن‌ماه85
---

همچنین در مراسم اختتامیه جشنواره داستان کوتاه استان کرمان در محل تالار عماد  کرمان از استاد محمد علی آزادیخواه تجلیل به عمل آمد:

برای دیدن عکسها در اندازه بزرگتر ، روی آنها کلیک کنید.








منبع خبر: خانه مطبوعات استان کرمان


چند کاریکلماتور از استاد آزادیخواه:

* از چشم گربه , پرنده خوشمزه ترین میوه درخت است .

* صبح صادق از فرط سرما بیدار شد و لحاف شب را روی خودش کشید .

* نگاه گرسنه ای از بس شبها دست خالی به چشمش باز گشت ؛ باعث اختراع چراغ شد . 

* نابغه ها میوه های کمیاب درخت آدمیزادند .

* هیزم مصیبتی از گیاه است که همیشه می سوزد و دود روح دردآلودش است .

* همه می گویند حرف آخر سکوت فریاد است .

* تا ماهیگیر زرنگی نباشی به زودی در نمی یابی که طعمه همان چیزی است که قلاب را قابل خوردن می کند .

* عوامفریبان رقبای سرسخت سیاست مداران هستند .

* کور این حُسن را دارد که کسی را چشم نمی زند .

* بینی دودکش بخاری زندگی سوز معتادان است .

* چشم خماری معتادها , تخصصی است در چشم خواباندن بر همه چیز زندگی !

* کوتاهترین فاصله را تا مقصد مسافری دارد که لبریز از شوق رسیدن است .

* دیو پخته خیلی بهتر از آدم خام است !

* ناپختگی راهی پیش پایت می گذارد که باقی مانده ات باید بنشیند برایت زار و زار گریه کند .

* ماهی از ارتفاع صفر متری هم روی زمین بیفتد می میرد .

* دختران قالیباف , بهار وجودشان را به پای گلهای قالی به پاییز می رسانند .

* وقتی کار نباشد , گرسنگی یکه تاز میدان می شود و امان همه را می برد .

* آفتاب جهانتاب از اینکه پشت تکه ابر کوچکی قرار می گیرد ؛ سر سوزنی قصه به دلش راه نمی دهد .   

* تکه ابر کوچک وامانده که جلوی خورشید قرار می گیرد ؛ درمانده ترین موجود طبیعت میشود .  

* ساده لوحی و زودباوری گناهی است که هیچ آدم عاقلی نباید آن را ببخشد .

* بیچاره آدم ساده لوح به کار همه کس , همه جا می آید ؛ جز به کار خود حیرانش !

* ده رمان عالی دنیا را خواندم و متوجه شدم برای این نوشته شده اند که بهتر نشان بدهند « انسان » بر روی زمین و « انسانیت » به طرز عجیبی در کتابها سرگردانند .


برای این نویسنده بزرگ در عرصه ادبیات کشور آرزوی توفیق و طول عمر می نماییم.

 

موضوعات مرتبط: دولت آباد
 
 
D A R E S T A N