از دوچرخه اش پیاده شده بود و از زیر پل نجف شهر عبور میکرد.
هیئت توریستی اش با آن کلاه حصیری ، جلیقه و عینک آفتابی اش باز هم توجه ام را جلب کرد.
سعی کردم بایستم اما زیر پل جای توقف نبود ، صد متر جلوتر رفتم و ماشین را در جای مناسبی پارک کردم دوربین را آماده کردم و از دور چند عکس از او گرفتم.
منتظر ماندم تا به من برسد.
از او پرسیدم این نوشته ها چیست که به خودت آویزان کرده ای ؟ هدفت چیست؟
جوابداد: خب بخوان. برای ترویج دین خداست...
تمایلی نشان نداد که چیز بیشتری از او بدانم!
هنگامی که متوجه شد میخواهم از او عکس بگیرم گفت : صبر کن. بعد انگشت اشاره اش را به سمت سرش گرفت ( شاید اشاره به تفکر ) و گفت: حالا بگیر.
از نوشته هایی که به سینه و کمرش چسبانده بود هم نمی شد چیزی زیادی فهمید.
انگار زیاد اهل حرف زدن و توضیح نبود.
از من عبور کرد .
پنجاه متر جلوتر خم شد و از توی زباله ها کتابی را برداشت آنرا تکاند و مشغول خواندن آن شد.!!
اولین بار نبود که او را می دیدم قبلا هم چند بار این مرد را در سیرجان با همین ترکیب دیده بودم.
اما امروز موفق شدم برای اینترنت چند عکس از او بگیرم و این بد نبود.
گرچه نتوانستم بفهمم حامل چه پیامی است.