نهضت شولیسم
نوشته دوست خوبم ( روزنامه نگار ) : مهندس مجتبی شول افشار زاده

عکس مستند از آغاز پلانِ مطالعه در شرایط سخت از ( نهضت شولیسم )
گروهان به خط بود و عکاس آماده شلیک! یکی داد زد: تو چرا کتاب گرفتی جلوی صورتت؟!
گروهان بهم ریخت و عکاس دستش را از روی ماشه دوربین برداشت. من، سرباز وظیفه مجتبی شول افشارزاده کد ۱۳۴ محکم کتاب را گرفته بودم جلوی صورتم و چندتا از سربازها اعتراض داشتند عکس دستهجمعیمان را خراب میکنی! سید، بچه بوکان، حاجی و کبلایی قلابی با حامد رقاص و حاچ ممد و پویا پسرخاله نیچه از من دفاع کردند تا به جای کله من کله « ریموند کارور» در تیررس دوربین قرار بگیرد و به جای چشمانم واژههای « مجموعه داستان هر وقت کارم داشتی تلفن کن» « جلوی لنز درجا بزنند. و در یک آن شلیک؛ چلیک!
با کلههایی تراشیده و صورتهایی نتراشیده! و آفتابه به دستهایی که باید صبح سرد پاییزی نیشابور را آبپاشی میکردیم و توی رژه پوستمان کنده می شد تا طبل بزرگ زیر پای چپ قرار میگرفت. گروهان به خط، به دو، بپر، سینه خیز، گروهان آتش! خسته و کوفته که نه، آش و لاش! لای کتابی را که باز کردم صدای بچه ها درآمد که سرباز! خُلی مگه؟ اصلا جون داری؟ دیوونه ای؟! اینجا؟ کتاب!؟
انگار توی دلشان گلنگدن کشیده بودند به فحش دادن!
چه کنم که درست ساعتی قبل از حرکت اتوبوس به سمت نیشابور، سر و کولم با همان کول و بار اعزام رفت سمت نمایشگاه کتاب کرمان. یکی دو تا کتاب رفت توی پاچه کوله اعزام من! چند روزی کتابها غریبه بودند با آسایشگاه و فانوسقه و ماسکهای شین میم ر! ولی کم کم سر از کوله بیرون آوردند.
کمی که خواندم درست حسابی مسخره شدم. ولی خب « داستان» بود دیگر! عین سربازی! قصه بود عین قصههایی که بچهها از عاشقشدنهایشان میگفتند بعداز زدن تاریکی ساعت ۹٫ کمکم پویا هم آمد جلو و از عشقش به نیچه و نقد ادبی گفت و با هم کتابها را ورق زدیم.
اولین جمعه آسایشگاه بود و یکی دو نفر یا حوصلهشان سر رفته یا حس دلتنگی در غربتشان زده بود بالا! گفتم این داستانکوتاهها را بخوانید.
در اولین مرخصی چندساعته درونشهری کتابفروشی خوبی بیخ گوش خیام و عطار پیدا کردم و چندتا کتاب خریدم. در مرخصیهای بعدی پویا برایم کتاب «ناطوردشت» دی.سالینجر را خرید و حالا دیگر چندتایی سرباز سراغ کتابها را میگرفتند.

بین ساعات گیج پست دادن آسایشگاه و بعداز بیداری داغونکننده ساعت چهار صبح تا توی صف ناهار در هر ساعتی کتاب میخواندم؛ بیشتر از خیلی دورانهای بیکاری قبل از خدمتم.
بالاخره دوران غیرقابلباور مرخصی میاندوره رسید و نیشابور کجا و سیرجان کجا! ماندم توی پادگان. همه به دوستانشان سفارش سوغات میدادند؛ نقل ارومیه و گز اصفهان و خرمای بم … من بهش گفتم: ببین! به جای سوغات، من فقط یک کتاب میخوام!
وقتی بچهها از مرخصی برگشتند یک رودست دسته جمعی خوردند؛ من یکجا حدود سی کتاب مفتومجانی گیرم آمده بود! داد همه درآمد. آخرهر کس فکر میکرد من، تنها به او سفارش سوغات کتاب دادهام!
حالا دیگر مجبور بودم توی یک دفترچه اسم و کد سربازهای آسایشگاهها را بنویسم و تاریخ بزنم که کتاب را پس بیاورد…

در یکی از آخرین روزهای دوران آموزشی وقتی سرم را از روی کتاب بالا گرفتم تقریبا تمام ۲۴ سرباز اتاق ما به جای بحث صیغه و کلانشیکف داشتند کتاب میخواندند!!
یکباره حسین زمانی کد ۱۳۱ زبان باز کرد: «نهضت شولیسم! یعنی نهضت کتابخوانی در شرایط سخت! توسط مجتبی شول در دوران آموزشی سربازی پایه گذاری شد.»
وقتی عکاس رو به ما آخرین ستوانیکهای وظیفه در نظام جمهوری اسلامی ایران هشدار « سه دو یک آماده» را داد من محکم کتاب را جلوی صورتم گرفتم تا نهضت شولیسم همیشه با این سربازها ادامه داشته باشد.
همچنین چاپ در : نشریه سخن تازه ، شماره 389 :: 17 دی 1393









